شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
داستان1 و 2 رو همینجا ادامه بدینچه مهتابی زده دل آسمونو،عجب سکوتیه.
یکم زیادی از خونمون دورم ولی مشکلی نیست اینجام حس و حال خونمونو داره.
بین بچههامون خوشم میگذره،جای دوستای دیگم خالی.
ساعتم چرا کار نمیکنه؟!ای بابا گمونم ضربه خورده بهش که عقربش یکی میره جلو دوتا میاد عقب.
_اها همین الان یکی از بچهها ساعتو پرسید،ساعت حول و حوش نه و نیم شبه .
کمکم صدای شلیک بچههای خط خاکی بلند شده
ماهم که منتخب شدیم واسه خط شکنی.
_ای کاشکی رفیقام بودنو با غرور بهشون میگفتم که بالاخره قبول شدم،دیدین تونستم؟اخ که چه پُزی میدادم من .حیفشد!!
_صدا داره بیش تر میشه یگانمون حرکت کرد ، ما توی جزیره ام الرصاص هستیم،نوک بوارین و مجبوریم برای دیده نشدن از زیر آب حرکت کنیم .آب اروند یکم نا آرومه با اینکه روده ولی پر از موجه کماکانم ترسناک، زیر آبو نگاه انگار یه غار تاریکه.
دیگه وقتشه باید برم زیر آب تا لب ساحل شناکنم.
_منورا از زیر آب چه خوشگلن،شبیه فانوس تو دل شب باعث دلگرمیه آدماست،البته در عین حال اصلا خوب نیست باعث دیدنمون میشه.
_ ساعت دهو چهلو پنج دقیقه شبه اسم حضرت رسول رمز عملیات قرار بود باشه،اره درسته صدای رمزو شنیدم با این که زیر آبیم ولی هممون تو دلمون زمزمش کردیم.
_خدای بزرگ پشتو پناه دوستانم باش اونا از من هم بهترند،ببین چه قدر خوب شنا میکنن،درسته منم کلی آموزش دیدمو اصالتا بچه دریام ولی هنوز هم به پای اونا نمیرسم.
تعداد صفحات : 0